کلبه ای شخصی برای آرامش شخصی

۲۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

یار دبستانی من

یار دبستانی من ترانه ای است از منصور تهرانی که برای فیلم از فریاد تا ترور با صدای فریدون فروغی ساخته شد.

برای شنیدن آهنگ روی این لینک کلیک کنید

این، شعری است از من در جواب شعر زیبای منصور تهرانی .



یار دبستانی من چگونه پر نمیزنی؟                                                             چگونه  بنده خیال خود شدی نمی پری؟

چگونه خواب دیده ای که در خم خیال خود                                                           نمیزنی پری به سوی ماهتاب حال خود؟

یار دبستانی من کجاست آرزوی ما؟                                                           کجاست فردوس برین آرمان کوی ما؟

قرار بود که ما همه سپیده را نظر کنیم                                                           اسم همه مردمان بر در و تخته حک کنیم

هرزه علف هرس کنیم، ترکه ظلم بشکنیم                                                             دیو سیاه به در کنیم،  صفا و صلح افکنیم

یار دبستانی من پرده دریمان کجاست؟                                                             جنگل غیر دشتمان، چاره دردمان کجاست؟

تخته سیاه ما شده حال خراب من و تو                                                           ستم برای ما شده همیشگی به جان تو

یار دبستانی من بده به من یک آرمان                                                           که ما همه رها شویم عروج کنیم به آسمان



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش

بهاریه، فریدون مشیری

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگ‌های سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می‌رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشت‌ها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز
خوش به حال دختر میخک که می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی‌‌پوشی به کام
باده رنگین نمی‌بینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می‌‌باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ


نوروز زیبایی برای همه خواستارم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش

اخوان ثالث- کجا؟ هر جا که اینجا نیست(شعر چاووشی)

 بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
 گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست
 نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
 نخستین : راه نوش و راحت و شادی
 به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
 دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
 که با هر جنبش نبضم
 هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
 بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
 به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
 هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
 کسی اینجا پیام آورد ؟
 نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است - از اعطای درویشی که می خواند
 جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
 که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
 به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
 که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
 نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
 که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی فرجام بگذاریم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش

شعر از خودم

نمیدانم

کدامین درد را چینش کنم تا دل

بگریانم بَرِ آنش

چو میخواهم ببینم که چه دارم من

چه میخواهم، چه این شورم چرا خوشحال، غمناکم

تمام قصّه هایم را برای خود نوازش میکنم گریان

 

مثال دردهای من برای من برای زیستن با من

چو زخم کهنه آن کهنه سربازیست

کز  دشمن نمیترسد ولی میترسد از زخمش

نمیخواهد ببیند روی دشمن را

نه چون میخواندش دشمن

نه چون میترسد از زور و زر دشمن

چرا که ذات خود را دوست میدارد

نمیخواهد

شود چیزی جز آن انسان والای سراسر راست در قصه

 

مثال درد های من مثال بی نوایی هاست

مثال نان و بی نانی آن کودک که من حتی

ندیدم چهره معصوم خوابش را

 

مثالان زیادی را توانم گفت

 اما سختبتوانم

بسازم سد محکم بر سر این رود

 

چَشمانی پر از اشک و سراسر اخم و آتش من نمی خواهم

نمی خواهم که آوایم شود چون ناله مردی ندار و سخت چون البرز

 

دلم درد خودش دارد مرا گویی که کاری نیست


نچینم من

 گزیده درد سخت دل، به کارآیی آرامش نچینم من.

توانم نیست دل را همچو قصّابی

 کنم قربانی آرامش روح و روان خویش

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش

عالم پرست از تو و خالیست جای تو-صائب تبریزی

در هیچ پرده نیست، نباشد نوای تو
عالم پرست از تو و خالی است جای تو

هر چند کاینات گدای در تواند
یک آفریده نیست که داند سرای تو

تاج و کمر چو موج و حباب است ریخته
در هر کناره ای ز محیط سخای تو

آیینه خانه ای است پر از آفتاب و ماه
دامان خاک تیره ز موج صفای تو

هر غنچه را ز حمد تو جزوی است در بغل
هر خار می کند به زبانی ثنای تو

یک قطره اشک سوخته، یک مهره گل است
دریا و کان نظر به محیط سخای تو

خاک سیه به کاسه نمرود می کند
هر پشه ای که بال زند در هوای تو

در مشت خاک من چه بود لایق نثار؟
هم از تو جان ستانم و سازم فدای تو

عام است التفات کهن خرقه عقول
تشریف عشق تا به که بخشد عطای تو

غیر از نیاز و عجز که در کشور تو نیست
این مشت خاک تیره چه دارد سزای تو؟

عمر ابد که خضر بود سایه پرورش
سروی است پست بر لب آب بقای تو

صائب چه ذره است و چه دارد فدا کند؟
ای صد هزار جان مقدس فدای تو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش

اقبال لاهوتی

برخیز، ای داغ لعنت‌خورده، دنیای فقر و بندگی!

جوشیده خاطر ما را برده به جنگ مرگ و زندگی.

باید از ریشه براندازیم کهنه جهان جور و بند،

آنگه نوین جهانی سازیم، هیچ‌بودگان هر چیز گردند.

روز قطعی جدال است، آخرین رزم ما.

انترناسیونال است نجات انسان‌ها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش

منتسب به مولانا

ﺫﺭﻩ ﮔﺮ ﺑﺎﺷﻲ ﻏﺒﺎﺭ ﭘﺎﻱ ﺁﻥ ﺭﻋﻨﺎ ﺷﻮﻱ
ﻗﻄﺮﻩ ﮔﺮ ﮔﺮﺩﻱ ﺗﻮﺍﻧﻲ ﻫﻤﺪﻡ ﺩﺭﻳﺎ ﺷﻮﻱ
ﻋﺸﻖ ﻣﻲ ﺟﻮﻳﻲ ﺯ ﻋﻠﻢ ﻭ ﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﺗﻘﻮﺍ ﻣﮕﻮ
ﺗﺮﻙ ﺧﻮﺩ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻭﺻﺎﻟﺶ ﺟﺎ ﺷﻮﻱ
ﺩﺭ ﻃﺮﻳﻖ ﺑﻴﺪﻟﻲ ﻻﻑ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎﻳﻲ ﻧﺰﻥ
ﺑﻨﺪﮔﻲ ﺁﻣﻮﺯ ﺗﺎ ﻫﻤﺨﺎﻧﻪ ﻣﻮﻻ ﺷﻮﻱ
ﺩﺭ ﭘﻲ ﻭﺯﻥ ﻭ ﺭﺩﻳﻒ ﻭ ﻗﺎﻓﻴﻪ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻣﺒﺎﺵ
ﺷﻤﺲ ﻣﻲ ﺑﺎﻳﺪ ﺍﮔﺮ ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﻣﻮﻻﻧﺎ ﺷﻮﻱ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش

حافظ

سال‌ها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم

سایه‌ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم

این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سال‌ها بندگی صاحب دیوان کردم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش

شعری از دکتر شفیعی کدکنی

هیچ میدانی چرا چون موج

در گریز از خویشتن پیوسته می کاهم؟

زان که بر این پرده ی تاریک

این خاموشی نزدیک

آنچه میخواهم نمی بینم

وآنچه می بینم نمی خواهم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش