مرا ببوس محسن مخملباف احتمالا یکی از ساده ترین نوشته های آن دوران است. شاید حتی بدون هیچ گونه فکری از او. اما گاهی سادگی چنان زیبایی به شعر یا داستان و کلا نوشته ادبی می دهد که تصورش هم سخت است. داستان با یک موضوع تازه شروع می شود و با یک موضوع تازه پایان میپذیرد. اما در میانه به شدت تکراری است. نکته مهم نوشته این است که با وجود تکراری بودن همچنان خسته کننده نیست
س: نام و مشخصات خود را بنویسید؟
ج: مصطفی…، بیکار، چریک.
س: طریق آشنایی خود را با مرضیه شرح دهید؟
ج:
با دوستم حسن برای پخش اعلامیه سر کوچه فشاری قرار روزانه داشتیم. شیوه
قرار طوری بود که مثل جوان های دخترباز لباس می پوشیدیم و سر کوچه می
نشستیم. روز دومی که سر کوچه فشاری نشسته بودیم، صحبت از آن بود که اعلامیه
ها در یک مسافرخانه با پلی کپی دستی چاپ شود ؛ که یک ماشین شخصی به ما شک
کرد. دوستم حسن احتمال داد گشت ساواک باشد. برای رد گم کردن به دسته
دخترهایی که از دبیرستان بر می گشتند نگاه کرد و به من گفت " مصطفی نگاه کن
تا وضعیت عادی شود." سرم را بالا آوردم و به ظاهر به دخترها اما در واقع
به نوشته دیوار روبرو نگاه کردم. " تخلیه چاه، فوری " یک شرم ذاتی و میل به
مبارزه، احساسات دیگر را در من تحت الشعاع قرار داده بود. دخترها رفتند و
ماشین شخصی هم رفت. در حالی که آدم های تویش تا آخرین لحظه به ما برّ و برّ
نگاه می کردند. روی سکوی یک مغازه نشستیم. حسن گفت " پارچه ململ برای چاپ
دستی بهتر از چیت است. مرکب پلی کپی راحت تر عبور می کند. اعلامیه های بار
پیش خوب از کار در نیامده. دوباره صدای توقف یک ماشین آمد. من سرم را بالا
آوردم که ببینم همان ماشین نباشد ؛ یک تاکسی مسافرانش را پیاده می کرد. از
کنار تاکسی متوجه دختری شدم که به من نگاه می کرد. برای یک لحظه نگاه ما در
هم گره خورد. دختر دو سه قدم دور شد اما برگشت و یکراست به سمت ما آمد.
طوری به من نگاه می کرد که انگار مرا می شناسد. حسن هم متوجه دختر شد که
داشت کتاب هایش را از دست راستش به دست چپش می داد. بعد بی مقدمه یک سیلی
به صورت من زد. حسن جا خورد. دختر گفت " خجالت نمی کشی؟ چرا دست از سرم
برنمی داری؟ می گم بابام پدرتو
در بیاره، " حسن بلند شد، جلوی دست او را گرفت و گفت: " خانوم اشتباه
گرفتی." دختر گفت " من اشتباه گرفتم؟! یک ماهه دنبال من می افته." و رفت.