ترا چه غم که شب ما دراز می گذرد؟
که روزگار تو در خواب ناز می گذرد
غرض ز سنگدلی داغ کردن شهداست
به لاله زار اگر آن سرو ناز می گذرد
نیازمندی ازو همچو ناز می بارد
ز ناز اگر چه ز من بی نیاز می گذرد
ز پا کشیدن زلف و غبار خط پیداست
که وقت خوبی آن دلنواز می گذرد
تو همچو باد سبک می روی، چه می دانی
بر این خرابه چه از ترکتاز می گذرد؟
ز پرده داری دل سینه ام چو گل شد چاک
چه بر صدف ز گهرهای راز می گذرد
حیات زنده دلان در گداز خویشتن است
نمرده شمع کج از گداز می گذرد؟
خبر ز عشق حقیقی ندارد آن غافل
که زندگیش به عشق مجاز می گذرد
ز کشور دل محمود گرد می خیزد
اگر نسیم به زلف ایاز می گذرد
زبان تیغ شهادت چنان فریبنده است
که خضر از سر عمر دراز می گذرد
چو صائب آن که به دولتسرای فقر رسید
ز صاحبان کرم بی نیاز می گذرد
حسن حاتمی در گذشت. این خبر دو روز قبل بود. خبری که در هیاهوی زشت این روزها گم شد. برای مردم کازرون او مهم ترین شخصیت شهرشان است. کسی زندگی اش را وقف کازرون کرد
. خلاصه متل قدیمی کازرونی به این شکل است:
گنجشککی سکه پولی پیدا میکند و پس از آنکه با جستجوی بسیار صاحب آن را نمییابد با آن ماست میخرد و با پیرزنی که نان میپزد شریک میشود. پیرزن به او نارو میزند و گنجشکک نان پیرزن را میبرد. با چوپانی شریک میشود و چوپان نیز به او نارو میزند. گنجشکک بره چوپان را به تلافی میدزدد. با تازهدامادی شریک میشود و باز هم نارو میخورد. گنجشکک عروس وی را میرباید و به لوطیان میدهد و در عوض تمبکی از آنان میگیرد. گنجشکک با تمبک خویش به قصر پادشاه رفته و شکایت به او میبرد. پادشاه به فراشان دستور میدهد تا او را با تیر بزنند. تیرها به وی اصابت نمیکنند ولی او از ترس بیهوش شده و شاه او را میخورد. گنجشکک که در زندان نمور و تاریک شکم پادشاه به هوش میآید، موفق میشود از آنجا فرار کرده و آبروی پادشاه را نیز نزد همه ببرد و تنبک خود را بازپس گیرد. تمبک را به نزد لوطیان برده و عروس را بازپس میستاند و با او زندگی میکند. بخشی از داستان از زبان نگهبانان پادشاه چنین است: «گنجشکک اشیمشی، لب بوم ما مشین، بارون میاد خیس میشی، برف میاد گولّه میشی میافتی تو حوض نقاشی، میگیرتت فراش باشی، میکشتت قصاب باشی، میپزتت آشپزباشی، میخورتت حاکمباشی.»
گنجشگک اشی مشی، لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی، برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
خیس میشی، گوله میشین
میفتی تو حوض نقاشی
کی میگیره فراش باشی
کی میکشه قصاب باشی
کی میپزه آشپزباشی
کی میخوره حاکم باشی
گنجشگک اشی مشی..
گنجشگک اشی مشی، لب بوم ما مشین
بارون میاد خیس میشی، برف میاد گوله میشی
میفتی تو حوض نقاشی
خیس میشی، گوله میشین
میفتی تو حوض نقاشی
کی میگیره فراش باشی
کی میکشه قصاب باشی
کی میپزه آشپزباشی
کی میخوره حاکم باشی
گنجشگک اشی مشی…
I'm waking up to ash and dust,
I wipe my brow and I sweat my rust,
I'm breathing in, the chemicals.
I'm breaking in, shaping up, then checking out on the prison bus.
This is it, the apocalypse, whoa.
I'm waking up, I feel it in my bones.
Enough to make my systems blow.
Welcome to the new age, to the new age.
Welcome to the new age, to the new age.
Whoa, whoa, I'm radioactive, radioactive.
Whoa, whoa, I'm radioactive, radioactive.
I raise my flags, don my clothes,
It's a revolution I suppose.
Were painted red, to fit right in, whoa.
I'm breaking in, shaping up, checking out on the prison bus.
This is it, the apocalypse, whoa.
I'm waking up, I feel it in my bones.
Enough to make my systems blow.
Welcome to the new age, to the new age.
Welcome to the new age, to the new age.
Whoa, whoa, I'm radioactive, radioactive.
Whoa, whoa, I'm radioactive, radioactive.
All systems go, sun hasn't died.
Deep in my bones, straight from inside.
I'm waking up, I feel it in my bones.
Enough to make my systems blow.
Welcome to the new age, to the new age.
Welcome to the new age, to the new age.
Whoa, whoa, I'm radioactive, radioactive.
Whoa, whoa, I'm radioactive, radioactive
داستان از خودم
همه ما به خوبی استیون اسپیلبرگ را میشناسیم. کارگردانی عاشق فانتزی های UFO محور و کیفیت فوق العاده فیلم ها. در فیلم برخورد نزدیک از نوع سوم (Close Encounters of the Third kind)اما،ما بهترین نوع این فیلم را میبینیم.
اصولا مفهوم"برخورد نزدیک" به پدیده ای گفته می شود که فرد، با بشقاب پرنده یا هر چیز UFO محور دیگری مواجه شود.(اضافه میکنم که سوژه بحث ما اکنون UFO پژوهی نیست و صرفا در مورد فیلم صحبت خواهیم کرد. )
اسپیلبرگ برای ساختن این فیلم، با استودیوهای زیادی به گفتگو نشست و تمام آن ها به دلیل هزینه بالای فیلم، حاضر به سرمایه گذاری نشدند. در آخر حتی هزینه فیلم از چیزی که اسپیلبرگ پیش بینی کرده بود فراتر هم رفت. اما در نهایت شاهکاری عظیم چه از نظر سینمایی و چه از نظر جلوه های بصری خلق شد.
در ابتدای فیلم، دکتر از کلود لاکومب، مامور یافتن دلیل گم شدن هواپیماها در سراسر دنیا می شود. اما این تنها یک شروع است. بعد از سفر ما متوجه چیز عجیب تری میشویم. اشتیاق عده ای برای رسیدن به معشوق(که در اینجا همان سفینه فضایی است). اشتیاقی به غایت دیوانه کننده که گاهی دلمان برای شخصیت ها می سوزد.
تعلیق در این فیلم مهم ترین فاکتور ماندگاری آن است. به طوری که برای بار دهم هم که فیلم را ببینید نه تنها برایتان خسته کننده نخواهدبود بلکه شاید معانی مختلف فیلم، که در دفعات قبلی ندیده اید را بفهمید و درک کنید.
یادتان باشد خودتان را برای چیز فوق العاده ای آماده کنید. چرا که به زودی همه چیز عوض میشود.
“عقاید یک دلقک” مونولوگ طولانی جوان بیست و هشت سالهای به نام هانس شنیر است که بارزترین شاخصه او در طول داستان شوریدن او بر هنجارهای اجتماع به رغم شکستهای متوالی است. هانس فرزند یک خانواده ثروتمند است اما با انتخاب شغل دلقک و از آن مهمتر با ازدواج با دختری به نام ماری قید بهره بردن از میراث خانواده را میزند و از آنها جدا میشود. تلخی روایت هانس در این است که ماری، دختری که او به خاطرش به موقعیت خانوادگیاش پشت پا زده است، به سادگی و به خاطر علایق مذهبی کاتولیکی ترکش میکند تا با فردی “کاتولیکتر” زندگی کند. به این ترتیب محرومیت عاطفی و محرومیت مادی سایه خود را بر بخش عمدهای از داستان “عقاید یک دلقک” انداختهاند.
توضیحات بیشتر در ادامه مطلب(با کلیک بر روی عنوان پست یا فلش زیر تاریخ پست)