پیرمرد چشمهایش را از زیر کلاهش بیرون آورد. گویی قدیم خودش را دیده است؛ جوانی در حال نواختن با تار بود. پیرمرد به او خیره شد. یک هزار تومانی داخل سطل انداخت که یکباره جوان، جایی را اشتباه نواخت. پیرمرد، سرش را برگرداند و به جوان نگاه کرد. هزار تومانی را برداشت و به راه افتاد. همه با تعجب به او نگاه میکردند. از بین مردم رد شده بود که به یکباره کسی بلند صدا کرد: هوشنگ ظریف نبود؟ پیرمرد خندید و به حرکت ادامه داد.
نویسنده: خودم