-سوار شو.

این را دختر به پسر گفت. آن هم دقیقا بعد این که پسر به ماشین رسیده بود. قرار بود با هم فرار کنند.

هر دو سوار ماشین شدند. پسر وسایل خودش را انداخت پشت ماشین. دختر ماشین را روشن کرد و خواست حرکت کند. وقتی قصد حرکت کرد، لحظه ای به پسر نگاه کرد. نگاه هر دو به یکدیگر خیره شده بود. بیشتر از لحظه شده بود. شاید دو دقیقه به هم نگاه میکردند. فقط نگاه. دختر سکوت را شکست. مطمئنی؟ پسر چنان سرش را تکان داد که از همیشه مطمئن تر به نظر میرسید. دختر حرکت کرد. چند ساعتی حرکت میکردند و حرف میزدند. به گردنه رسیده بودند. پسر سیگار را روشن کرد. دختر گفت: الان؟ پسر در جوابش گفت: بزار این سیگارو تموم کنیم. دختر هم ترجیح داد سیگار را روشن کند.

بعد تمام شدن سیگار، هردو کمربندهایشان را باز کردند. دست دختر فرمان را بیخیال شد و به سمت پسر رفت. چنان همدیگر را بوس کردند که انگار آخرین لحظه زندگیشان است. در حقیقت بود. این آخرین لحظه زندگیشان بود. ماشین در حال سقوط از درّه بود و به مانند فیلم ها، همه چیز آهسته شده بود. انگار که تمام دنیا ایستاده بودند که آن لحظه را ببینند. آنها برای این کار زاده شده بودند.