کلبه ای شخصی برای آرامش شخصی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه : خوش اقبال از آنتون چخوف

قطار مسافربری از ایستگاه بولوگویه که در مسیر خط راه آهن نیکولایوسکایا قرار دارد به حرکت در آمد. در یکی از واگنهای درجه دو که در آن استعمال دخانیات آزاد است ، پنج مسافر در گرگ و میش غروب ، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقایقی پیش غذای مختصری خورده بودند و اکنون به پشتی نیمکت ها یله داده و سعی دارند بخوابند. سکوت حکمفرماست. در باز میشود و اندامی بلند و چوب سان ، با کلاهی سرخ و پالتوی شیک و پیکی که انسان را به یاد شخصیتی از اپرت یا از آثار ژول ورن می اندازد وارد واگن می شود. اندام در وسط واگن می ایستد ، لحظه ای فس فس می کند ، چشمهای نیمه بسته اش را مدتی دراز به نیمکتها می دوزد و زیر لب من من می گوید: نه ، اینهم نیست! لعنت بر شیطان! کفر آدم در می آید.

یکی از مسافرها نگاهش را به اندام تازه وارد می دوزد ، آنگاه با خوشحالی فریاد می زند: ایوان آلکسی یویچ! شما هستید؟ چه عجب از این طرفها. ایوان آلکسی یویچ چوب سان یکه می خورد و نگاه عاری از هوشیاری اش را به مسافر می دوزد ، او را به جای می آورد ، دستهایش را از سر خوشحالی به هم می مالد و میگوید: ها! پتر پترویچ! پارسال دوست ، امسال آشنا! خبر نداشتم که شما هم در این قطار تشریف دارید. پترویچ می گوید: حال و احوالتان چطور است؟

ای ، بدک نیستم ، فقط اشکال کارم این است که پدر جان واگنم را گم کرده ام و من ابله هر چه زور میزنم نمیتوانم پیدایش کنم. بنده مستحق آنم که شلاقم بزنند. آنگاه ایوان آلکسی یویچ سرپا تاب می خورد و زیر لب می خندد و اضافه می کند پیشامد است برادر ، پیشامد! زنگ دوم را که زدند پیاده شدم تا با یک گیلاس آنیاک گلویی تر کنم ، و البته ترکردم. بعد به خودم گفتم حالا که تا ایستگاه بعدی خیلی راه داریم خوب است گیلاس دیگری هم بزنم. همین جور که داشتم فکر می کردم و می خوردم یکهو زنگ سوم را هم زدند … مثل دیوانه ها دویدم و در حالی که قطار راه افتاده بود به یکی از واگن ها پریدم. حالا بفرمایید که بنده دیوانه نیستم؟

پتر پترویچ گفت: پیداست که کمی سرخوش و شنگول تشریف دارید، بفرمایید بنشینید؛ پهلوی بنده جا هست! افتخار بدهید! سرافرازمان کنید… نه ، نه باید واگن خودم را پیدا کنم! خدا حافظ هوا تاریک است.

می ترسم از واگن پرت شوید. فعلاً بفرمایید همین جا بنشینید ، به ایستگاه بعدی که برسیم واگن خودتان را پیدا می کنید. بفرمایید بنشینید. ایوان آلکسی یویچ آه می کشد و دو دل روبروی پتر پترویچ می نشیند. پیداست که ناراحت و مشوش است، انگار که روی سوزن نشسته است. پتر پترویچ می پرسد عازم کجا هستید؟

من؟ عازم فضا! طوری قاطی کرده ام که خودم هم نمی دانم مقصدم کجاست. سرنوشت گوشم را گرفته و مرا می برد، من هم دنبالش راه افتاده ام.  دوست عزیز تا حالا برایتان اتفاق نیفتاده با دیوانه های خوشبخت روبرو شوید؟ نه؟ پس تماشایش کنید! خوشبخت ترین موجود فانی روبروی شما نشسته است! بله! از قیافه ی من چیزی دستگیرتان نمی شود؟

چرا … پیدا است که … شما …

یک ذره حدس می زدم که قیافه ام در این لحظه باید حالت خیلی احمقانه ای داشته باشد! حیف آینه ندارم وگرنه دک و پوزه ی خودم را به سیری تماشا می کردم. آره پدر جان ، حس میکنم که دارم به یک ابله مبدل می شوم. به شرفم قسم! تصورش را بفرمایید ، بنده عازم سفر ماه عسل هستم. حالا باز هم می فرمایید که بنده دیوانه نیستم؟

شما؟ مگر زن گرفتید؟

همین امروز ، دوست عزیز! همین که مراسم عقد تمام شد یکراست پریدیم توی قطار زیرا تبریک ها و تهنیت گویی ها شروع می شود و بارانی از سوالهای مختلف بر سر داماد می بارد. پتر پترویچ خنده کنان میگوید: به ، به! … پس بی جهت نیست که اینقدر شیک و پیک کرده اید.

بله حتی در تکمیل خودفریبی ام کلی هم عطر و گلاب به خودم پاشیده ام. نه تشویشی ، نه دلهره ای ،نه فکری … فقط احساس … احساسی که نمی دانم اسمش را چه بگذارم … مثلاً احساس نیکبختی؟ در همه ی عمرم اینقدر خوش نبوده ام. چشمهایش را می بندد و سر تکان می دهد و اضافه می کند بیش از حد تصور خوشبخت هستم! آخر تصورش را بکنید الان که به واگن خودم برگردم با موجودی روبرو خواهم شد که کنار پنجره نشسته است و مرا دوست می دارد. من باید به واگن خودم برگردم. آنجا یک کسی با بی صبری منتظر من است و دارد لذت دیدار را مزه مزه می کند. لبخندش در انتظار من است. می روم در کنارش می نشینم… پتر پترویچ اجازه بفرمایید شما را بغل کنم .

خواهش میکنم , دو دوست در میان خنده ی مسافران واگن ، همدیگر را به آغوش می کشند. سپس تازه داماد خوشبخت ادامه می دهد: من آدم کوچک و بی قابلیتی هستم ولی به نظرم می آید که هیچ حد و مرزی ندارم … تمام دنیا را در آغوش می گیرم.



نشاط و سرخوشی این تازه داماد خوشبخت و شاداب به سایر مسافران واگن نیز سرایت می کند و خواب از چشمشان می رباید ، و به زودی بجای یک شنونده ، پنج شنونده پیدا می کند. مدام انگار که روی سوزن نشسته باشد ، وول میخورد و آب دهانش را بیرون می پاشد و دستهایش را تکان می دهد و یکبند پرگویی می کند. کافیست بخندد تا دیگران قهقهه بزنند,می گوید: آقایان مهم آن است آدم کمتر فکر کند! گور پدر تجزیه و تحلیل! اگر هوس داری می بخوری بخور و در مضار و فواید هم فلسفه بافی نکن … گور پدر هر چه فلسفه و روانشناسی .

در این هنگام بازرس قطار از کنار این عده می گذرد. تازه داماد خطاب به او می گوید آقای عزیز به واگن شماره ی ٢٠٩ که رسیدید لطفاً به خانمی که روی کلاه خاکستری رنگش پرنده ی مصنوعی سنجاق شده است بگویید که من اینجا هستم !

اطاعت میشود آقا ولی قطار ما واگن شماره ی ٢٠٩ ندارد. ٢١٩ داریم.

٢١٩ باشد چه فرق میکند. به ایشان بگویید: شوهرتان صحیح و سالم است ، نگرانش نباشید. سپس سر را بین دستها می گیرد و ناله وار با خودش می گوید: شوهر؟ خانم ؟ خیلی وقت است؟ از کی تا حالا؟ شوهر … ها ها ها  آخر تو هم شدی شوهر؟! تو سزاوار آنی که شلاقت بزنند! تو ابلهی…

یکی از مسافرها می گوید: در عصر ما دیدن یک آدم خوشبخت جزو عجایب روزگار است ، درست مثل آن است که انسان فیل سفید رنگی ببیند. ایوان آلکسی یویچ که کفش پنجه باریک به پا دارد پاهای بلندش را دراز می کند و می گوید شما صحیح می فرمایید ولی تقصیر کیست؟ اگر خوشبخت نباشید کسی جز خودتان را مقصر ندانید! بله ، پس خیال کرده اید که چی؟ انسان آفریننده ی خوشبختی خود است. اگر بخواهید شما هم می توانید خوشبخت شوید ، اما نمی خواهید ، لجوجانه از خوشبختی احتراز می کنید.

اینهم شد حرف؟ آخر چه جوری؟

خیلی ساده .  طبیعت مقرر کرده است که هر انسانی باید در دوره ی معینی یک کسی را دوست داشته باشد. همین که این دوران شروع می شود انسان باید با همه ی وجودش عشق بورزد ولی شماها از فرمان طبیعت سرپیچی می کنید و همه اش چشم به راه یک چیزهایی هستید. و بعد … در قانون آمده که هر آدم سالم و معمولی باید ازدواج کند. انسان تا ازدواج نکند خوشبخت نمی شود . وقت مساعد که برسد باید ازدواج کرد ، معطلی جایز نیست ولی شماها که زن بگیر نیستید. انسان بجای فلسفه بافی باید از روی الگو پخت و پز کند! زنده باد الگو

مرد مسافر می پرسد: شما میفرمایید که انسان خالق خوشبختی خود است. مرده شوی این خالق را ببرد که کل خوشبختی اش با یک دندان درد ساده یا به علت وجود یک مادر زن بدعنق به درک واصل می شود. الان اگر قطارمان تصادف کند مثل تصادفی که چند سال پیش در ایستگاه  کوکویوسکایا رخ داده بود مطمئن هستیم که تغییر عقیده خواهید داد و به قول معروف ترانه ی دیگری سر خواهید داد.

تازه داماد در مقام اعتراض جواب می دهد: جفنگ می گویید! تصادف سالی یک دفعه اتفاق می افتد. من شخصاً از هیچ حادثه ای ترس و واهمه ندارم زیرا دلیلی برای وقوع حادثه نمی بینم. به ندرت اتفاق می افتد که دو قطار با هم تصادم کنند! تازه گور پدرش! حتی حرفش را هم نمی خواهم بشنوم. خوب آقایان انگار داریم به ایستگاه بعدی میرسیم

پتر پترویچ می پرسد: راستی نفرمودید مقصدتان کجاست؟ به مسکو تشریف می برید یا به طرفهای جنوب؟

منی که عازم شمال هستم چطور ممکن است از جنوب سر در بیاورم؟

پترویچ گفت: مسکو که شمال نیست

تازه داماد می گوید: می دانم. ما هم که داریم به طرف پترزبورگ می رویم

اختیار دارید! داریم به مسکو می رویم

تازه داماد حیران و سرگشته می پرسد به مسکو می رویم؟ عجیب است آقا

بلیتتان تا کدام شهر است؟ – پتربورگ

در این صورت تبریک عرض می کنم. عوضی سوار شده اید.

برای لحظه ای کوتاه سکوت حکمفرما می شود. تازه داماد بر می خیزد و نگاه عاری از هوشیاری اش را به اطرافیان خود می دوزد. پتر پترویچ به عنوان یک توضیح می گوید بله دوست عزیز، در ایستگاه بولوگویه بجای قطار خودتان سوار قطار دیگر شدید. از قرار معلوم بعد از دو سه گیلاس کنیاک تدبیر کردید قطاری را که در جهت عکس مقصدتان حرکت می کرد انتخاب کنید.

رنگ از رخسار تازه داماد می پرد. سرش را بین دستها می گیرد ، با بی حوصلگی در واگن قدم می زند و می گوید من آدم بدبختی هستم! حالا تکلیفم چیست؟ چه خاکی بر سر کنم؟ مسافرهای واگن دلداری اش می دهند که مهم نیست … برای خانمتان تلگرام بفرستید ، خودتان هم به اولین ایستگاهی که می رسیم سعی کنید قطار سریع السیر بگیرید ، به این .ترتیب ممکن است بهش برسید.

تازه داماد: کدام قطار سریع السیر؟ پولم کجا بود؟ کیف پولم پیش زنم مانده

مسافرها خنده کنان و پچ پچ کنان بین خودشان پولی جمع می کنند و آن را در اختیار تازه داماد خوش اقبال می گذارند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
کیاوش

داستان کوتاه؛ بوسه آخر

-سوار شو.

این را دختر به پسر گفت. آن هم دقیقا بعد این که پسر به ماشین رسیده بود. قرار بود با هم فرار کنند.

هر دو سوار ماشین شدند. پسر وسایل خودش را انداخت پشت ماشین. دختر ماشین را روشن کرد و خواست حرکت کند. وقتی قصد حرکت کرد، لحظه ای به پسر نگاه کرد. نگاه هر دو به یکدیگر خیره شده بود. بیشتر از لحظه شده بود. شاید دو دقیقه به هم نگاه میکردند. فقط نگاه. دختر سکوت را شکست. مطمئنی؟ پسر چنان سرش را تکان داد که از همیشه مطمئن تر به نظر میرسید. دختر حرکت کرد. چند ساعتی حرکت میکردند و حرف میزدند. به گردنه رسیده بودند. پسر سیگار را روشن کرد. دختر گفت: الان؟ پسر در جوابش گفت: بزار این سیگارو تموم کنیم. دختر هم ترجیح داد سیگار را روشن کند.

بعد تمام شدن سیگار، هردو کمربندهایشان را باز کردند. دست دختر فرمان را بیخیال شد و به سمت پسر رفت. چنان همدیگر را بوس کردند که انگار آخرین لحظه زندگیشان است. در حقیقت بود. این آخرین لحظه زندگیشان بود. ماشین در حال سقوط از درّه بود و به مانند فیلم ها، همه چیز آهسته شده بود. انگار که تمام دنیا ایستاده بودند که آن لحظه را ببینند. آنها برای این کار زاده شده بودند.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش

داستان کوتاه؛ بیست سال

باران میبارید. از دور میدیدمش. انگار که باران را حس نمی کردم و فقط او را میدیدم. در خانه شان را باز کرد و وارد شد. چشمانم را بستم و به سه سال قبل برگشتم. روزهای خوب، روزهای جذاب. زندگی ام را با او مرور میکردم تا رسیدم به همان لحظه. وای خدای من. من سه سال از زندگی ام را با او هدرداده بودم. چشمانم را باز کردم. مثل همیشه به کنار خانه شان رفتم. با سنگ ریز به شیشه اتاقش زدم. بعد از چند دقیقه که مدام این کار را کردم در پنجره را باز کرد. باران حالا شدید تر شده بود. نگاهم کرد. هیچ نگفت. گفتم:"خیلی نامردی" و رفتم. در حالی که میرفتم صدای او را میشنیدم که مرا آرام صدا میکند. خودم را به نشنیدن زدم. او حق نداشت. حق نداشت. بعد از آن هیچ گاه عاشق نشدم. حتی حالا که بیست سال از آن روز گذشته. دقیقا همین روز بود. حالا من هم دیگر شاعر نیستم


داستان از خودم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش

داستان کوتاه؛ پیرمرد

پیرمرد چشم‌هایش را از زیر کلاهش بیرون آورد. گویی قدیم خودش را دیده است؛ جوانی در حال نواختن با تار بود. پیرمرد به او خیره شد. یک هزار تومانی داخل سطل انداخت که یک‌باره جوان، جایی را اشتباه نواخت. پیرمرد، سرش را برگرداند و به جوان نگاه کرد. هزار تومانی را برداشت و به راه افتاد. همه با تعجب به او نگاه می‌کردند. از بین مردم رد شده بود که به یک‌باره کسی بلند صدا کرد: هوشنگ ظریف نبود؟ پیرمرد خندید و به حرکت ادامه داد.


نویسنده: خودم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش

مرا ببوس محسن مخملباف

مرا ببوس محسن مخملباف احتمالا یکی از ساده ترین نوشته های آن دوران است. شاید حتی بدون هیچ گونه فکری از او. اما گاهی سادگی چنان زیبایی به شعر یا داستان و کلا نوشته ادبی می دهد که تصورش هم سخت است. داستان با یک موضوع تازه شروع می شود و با یک موضوع تازه پایان میپذیرد. اما در میانه به شدت تکراری است. نکته مهم نوشته این است که با وجود تکراری بودن همچنان خسته کننده نیست


س: نام و مشخصات خود را بنویسید؟

ج: مصطفی، بیکار، چریک.

س: طریق آشنایی خود را با مرضیه شرح دهید؟

ج: با دوستم حسن برای پخش اعلامیه سر کوچه فشاری قرار روزانه داشتیم. شیوه قرار طوری بود که مثل جوان های دخترباز لباس می پوشیدیم و سر کوچه می نشستیم. روز دومی که سر کوچه فشاری نشسته بودیم، صحبت از آن بود که اعلامیه ها در یک مسافرخانه با پلی کپی دستی چاپ شود ؛ که یک ماشین شخصی به ما شک کرد. دوستم حسن احتمال داد گشت ساواک باشد. برای رد گم کردن به دسته دخترهایی که از دبیرستان بر می گشتند نگاه کرد و به من گفت " مصطفی نگاه کن تا وضعیت عادی شود." سرم را بالا آوردم و به ظاهر به دخترها اما در واقع به نوشته دیوار روبرو نگاه کردم. " تخلیه چاه، فوری " یک شرم ذاتی و میل به مبارزه، احساسات دیگر را در من تحت الشعاع قرار داده بود. دخترها رفتند و ماشین شخصی هم رفت. در حالی که آدم های تویش تا آخرین لحظه به ما برّ و برّ نگاه می کردند. روی سکوی یک مغازه نشستیم. حسن گفت " پارچه ململ برای چاپ دستی بهتر از چیت است. مرکب پلی کپی راحت تر عبور می کند. اعلامیه های بار پیش خوب از کار در نیامده. دوباره صدای توقف یک ماشین آمد. من سرم را بالا آوردم که ببینم همان ماشین نباشد ؛ یک تاکسی مسافرانش را پیاده می کرد. از کنار تاکسی متوجه دختری شدم که به من نگاه می کرد. برای یک لحظه نگاه ما در هم گره خورد. دختر دو سه قدم دور شد اما برگشت و یکراست به سمت ما آمد. طوری به من نگاه می کرد که انگار مرا می شناسد. حسن هم متوجه دختر شد که داشت کتاب هایش را از دست راستش به دست چپش می داد. بعد بی مقدمه یک سیلی به صورت من زد. حسن جا خورد. دختر گفت " خجالت نمی کشی؟ چرا دست از سرم برنمی داری؟ می گم بابام  پدرتو در بیاره، " حسن بلند شد، جلوی دست او را گرفت و گفت: " خانوم اشتباه گرفتی." دختر گفت " من اشتباه گرفتم؟! یک ماهه دنبال من می افته." و رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
کیاوش