باران میبارید. از دور میدیدمش. انگار که باران را حس نمی کردم و فقط او را میدیدم. در خانه شان را باز کرد و وارد شد. چشمانم را بستم و به سه سال قبل برگشتم. روزهای خوب، روزهای جذاب. زندگی ام را با او مرور میکردم تا رسیدم به همان لحظه. وای خدای من. من سه سال از زندگی ام را با او هدرداده بودم. چشمانم را باز کردم. مثل همیشه به کنار خانه شان رفتم. با سنگ ریز به شیشه اتاقش زدم. بعد از چند دقیقه که مدام این کار را کردم در پنجره را باز کرد. باران حالا شدید تر شده بود. نگاهم کرد. هیچ نگفت. گفتم:"خیلی نامردی" و رفتم. در حالی که میرفتم صدای او را میشنیدم که مرا آرام صدا میکند. خودم را به نشنیدن زدم. او حق نداشت. حق نداشت. بعد از آن هیچ گاه عاشق نشدم. حتی حالا که بیست سال از آن روز گذشته. دقیقا همین روز بود. حالا من هم دیگر شاعر نیستم


داستان از خودم